گزارش ٩٣ ، به من بگوئید چه کنم

ایرج مصداقی یک گزارش جدیدی نوشته به اسم گزارش ٩٣. همه این گزارش از اول تا آخرش کس شعرهایی هست که آخوندا بیشتر از سی سال هست در مورد سازمان مجاهدین گفتن و میگن.
من این گزرش رو که دیدم یاد مجله زن روز افتادم. اونهایی که سن وسالشون اندازه من هست حتما یادشون میاد که یک مجله ای بود به اسم زن روز که هفته ای یکبار در میومد. این مجله یک پاورقی داشت که اسمش بود
به من بگوئید چه کنم
 
خبرنگار مجله هر هفته میرفت زندان زنان و با یکی از زنهای زندانی مصاحبه میکرد. تقریبا همه زنهایی که باهاشون مصاحبه میکرد جنده بودن و داستان زندگیشون رو تعریف میکردن و آخرش هم پاورقی همیشه باین سوال تموم میشد که
حالا به من بگوئید چه کنم
 
داستان هم همیشه اینجوری بود 
من  در شهرستان کوچکی زندگی میکردم ، فقیر بودم و احتیاج به پول داشتم، بعد یک مردی سر راهم سبز شد، گفت میگیرمت، میریم تهرون، اونجا خونه بزرگ دارم، ننه ام و آبجیم کلفتی تو میکنن.  خلاصه منو گول زد و ترتیبم رو داد. منم باهاش رفتم تهرون. وقتی رسیدیم تهرون منو برد شهرنو . تازه  اونوقت فهمیدم که طرف جاکش هست ولی دیگه دیر شده بود و من شده بودم جنده   و دیگه نه راه پس داشتم نه پیش ، حالا شما به من بگوئید چه کنم
.
حالا همونطور که میدونین ‌همه اون جاکشها و پااندازا شدن سربازان گمنام وزارت اطلاعات. خلاصه یکیشون اومد و به مصداقی گفت، آره خودم میبرمت تهرون، برات خونه میگیرم، زندگی درست میکنم، تو با این هوش و حافظه ات دو روزه میشی رئیس و به همه جا میرسی. تو فقط دوتا مقاله علیه این منافقین بنویس، بقیه اش بامن. به این ترتیب ایرج جون رو گول زد و کونش گذاشت. بعد  هم ایرج رو برد وزارت اطلاعات، تازه اونجا ایرج فهمید که چه کیری خورده. فهمید سوراخش به باد رفته از ریاست  هم خبری نیست، بلکه کارش شد ژتون فروختن و خشک اوردن دم در وزارت اطلاعات
 
این هست که گزارش ٩٢ و ٩٣ و ٩٤ که هیچ اگر به ایرج جون بگن که عکس کون خودش رو هم  بگیره  ورنگی چاپ کنه بزنه تو پژواک ایران، دیگه ایرج نمی تونه بگه نه
حالا شما به ایرج بگوئید چه کند 

مصداقی و دوستان

امروز دیدم که یک بابایی به اسم امیر صیاحی قسمت ششم یک مقاله ای را منتشر کرده به اسم "من ازدوستان مورد اعتماد ایرج مصداقی هستم" گفتم از این ایرج مصداقی یک سوالی بپرسم
جناب مصداقی تو چرا همه دوستات بریده و خائن و  جاسوس وزارت اطلاعات وخایه مال آخوندا هستن. از سعید جمالی تا حیدر حنیف نژاد بگیر تا یغمائی و محمد جعفری و قصیم و روحانی و همین بابا صیاحی
بقول ایرج میرزا
چرا در روی یک خویش تو مو نیست
چرا هرکس رفیق توست کونی ست

خرمگس

ایرج مصداقی در گزارش ٢٣٠ صفحه ایش خودش را به خرمگس تشبیه می کنه و مینویسه "من خرمگسی هستم که خداوند به این سرزمین بخشیده" در تمام ٢٣٠ صفحه اراجیفی که مصداقی نوشته فقط همین یک جمله درست هست وهمین تشبیه به واقعیت نزدیک. مصداقی همینطور که خودش میگه  یک خرمگس هست
بچه که بودم از شهرضا تا تهرون با اتوبوس ١٠ ساعت راه بود. راننده اتوبوس بعد از چند ساعت رانندگی جلو یکی از رستورانهای  بغل جاده میزد کنار و شاگرد شوفر داد میزد نماز، غذا، دست به آب و مسافرها یکی یکی پیاده میشدن. مستراح های رستوران اینقدر کثیف بود که از ١٠ متر اونطرف تر باید دماغت رو میگرفتی که از بوی گندش خفه نشی. توی مستراح که میرفتی میدیدی یکی قبل از خودت ،خیر سر خمینی، ریده  و روی سنده اش یک دسته خرمگس نشسته. خرمگس ها از روی سنده می پریدن و ویز ویز میکردن و مینشستن رو دیوار و لب پنجره شکسته مستراح که از بس بهش شاشیده بودن زرد شده بود. بعد باز ویز ویز میکردن و میومدن که بشینن رو سر و صورت آدم. همچین که آدم ،خیر سر خامنه ای، از صرافت ریدن میفتاد
وقتی خوندم که مصداقی به خودش گفته خرمگس یاد خرمگسهای تو مستراح وسط راه شهرضا به تهرون افتادم
برای خرمگس فرق نمی کنه کجا بشینه و روزیش از کجا برسه. از رو تاپاله گاو میپره و ویز ویز می کنه و میشینه رو سنده خشک شده تو مستراح، از رو سنده میپره و میشینه رو دیوار از رو دیوار میپره و سر وته میشینه رو سقف ، از رو سقف میپره و ویز ویز می کنه و میشینه رو سر و صورت آدم، بعد ویز ویز میکنه  میشینه رو بشقاب غذا، بعد ویز ویز میکنه و میشینه لب استکان چایی تا باز دوباره ویز ویز کنه و برگرده تو مستراح. برای خرمگس قند و شکربا تاپاله گاو، صورت پادشاه با ماتحت خر، عسل یا شاش شتر فرق نمیکنه رو همه اش میتونه بشینه و دستاش رو بهم بماله و بگه به به و شروع کنه به خوردن
همینجور که دارم مینویسم شباهتهای مصداقی و خرمگس برام روشن تر میشه. خرمگس همه جا سر میکشه و تو خونه همه میره بدون اینکه دعوتش کرده باشن، در که باز میشه ویز ویز میکنه میره تو و یک جایی میشینه و دستاش رو میماله بهم. هم تو عروسی بدون دعوت میره هم تو عزا، هم رو پشه بند بچه نوزاد میشینه هم رو کفن میت و ویز ویز دستاش رو بهم میماله. برای خرمگس اتاق خواب و اتاق پذیرائی و آشپزخونه و مستراح هیچ فرقی نداره هرجا باشه ویز ویز میکنه و دستاش رو بهم میماله و روزیش رو پیدا میکنه. برای خرمگس خونه و باغ و طویله و فضای بسته و هوای آزاد همه یکی هست، فرق نمی کنه کجا باشه فقط زنده موندن براش مهم هست. تنها چیزی که خرمگس ازش فراری هست مگس کش هست. همه ویز ویز کردن خرمگس و اینور و اونور نشستنش هم برای این هست که مگس کش یا یک روزنامه لوله شده تو سرش نخوره و پهنش نکنه
شباهت ها بین خرمگس و مصداقی اینقدر زیاد هست که باید یک اسم مشترک براشون پیدا کرد، مثل ایرج مگس یا خر مصداقی
بر اساس حرفای خودش تو این ٢٣٠ صفحه براش مجاهد و پاسدار یا چپ و راست یا بالا و پائین یا زن و مرد یا پیر و جوون هیچ فرقی نداره. هر جا نشسته و دستاش رو بهم مالیده و ویز ویزی کرده برای این بوده که منفعتی براش داشته باشه و به یک نون و نوائی برسه، هنوز هم به هیچ جا نرسیده هرجا نشسته و ویز ویزی کرده بعد از مدتی مجبور شده  بپره بره. حالا براتون میگم چرا. این خرمگس رو من هم خودش رو خوب میشناسم هم خونوادش رو
این بابا از همون بچه گی هم لوس و ننر بود هم پر مدعا. چپ میرفت و راست میومد مامانش براش اسفند دود میکرد که چه پسر باستعدادی دارم. تو نظر مامان ایرج این عزیز دردونه اش خیلی پسر خوبی بود اگر هم  کار بدی میکرد تقصیر این بچه های بی تربیت محل بود و دوستان ناباب. از بس مامانش هی قربون و صدقه اش رفت این بابا خودش هم باورش شد
این ١٦ سالش که بود و تازه استخون ترکونده بود هزار جور گند بالا آورده بود، کلاس ١٠ هم رد شده بود. مامانش میگفت این ایرج من خیلی بااستعداد هست ولی اینجا دوستهای بد دورش رو گرفتن نمیذارن درس بخونه وگرنه این باین استعدادی که داره میتونه دکتر بشه، میتونه مهندس بشه، میتونه همه چیز بشه، در نتیجه دائی جان سرهنگش پیشنهاد کرد که بفرستندش آمریکا. ولی الواتی و بیکاری این بابا اونجا هم ادامه پیدا کرد. مامانش هم که پای تلفن میگفت آخه عزیزم چرا درس نمی خونی ایرج جون جواب میداد که اینجا هم مامان گیر دوستهای ناباب افتادم. خلاصه اینکه دست برقضا انقلاب شد و ایرج مصداقی باهوش و با استعداد بدون دیپلم برگشت ایران و دکتر که نشده بود که هیچ علاف تر و پر مدعا تر هم شده بود. از سال ٥٨ تا ٦٠ هم دور و بر بچه های هوادار مجاهدین میپلکید. عشقش بود و بحث کردن دم دانشگاه تهران و خودش رو هم دانشجو جا میزد. ولش میکردی میخواست یک پشت حرف بزنه. ولی حتی یک بار هم نه یک روزنامه فروخت، نه یک اعلامیه پخش کرد. ساال ٦٠ که گرفتنش از ترس زد زیر گریه و به پاسدارا قول همکاری داد. همین قول همکاری موجب شد ١٠ سال بهش زندان بدن وگرنه این کاره ای نبود. این حتی تو تظاهرات ٣٠ خرداد هم از ترسش شرکت نکرد، یعنی هنوز تظاهرات شروع نشده فرار کرد و پرید تو یک تاکسی و رفت خونه.
دوره زندانش هم که خودش نوشته واقعا خرمگسی بود، یعنی همه جا مینشست و ویز ویز میکرد. براش پاسدار و مجاهد فرق نمیکرد. در هیچی نبودن این آدم همین بس که بعد از سال ٦٧ و بعد از اون کشتارها مرخصی میگیره میاد بیرون ازدواج میکنه و دوماد میشه و بعد سرش رو میندازه زیر و مثل گاو بر میگرده تو زندون. یعنی هم خیال پاسدارا از مصداقی راحت بود و هم خیال مصداقی از پاسدارا. به همدیگه حسابی اطمینان داشتن خلاصه
 بهر صورت بعد از دوره زندانش هم که الان بیشتر از ٢٠ سال میشه که سوئد هست. تو این مدت هنوز دیپلم نگرفته، دیپلم و مدرک تحصیلی که نداره که هیچ بعد از ٢٠ سال هنوز زبون سوئدی هم یاد نگرفته. و هنوز همون یک مقدار انگلیسی که سال ٥٦ آمریکا یاد گرفته اموراتش رو راه میندازه
خوب حالا فکر کنید یک آدمی که اینقدر پر مدعا هست و اینقدر من من میکنه. این آدمی که مامانش هی قربون و صدقه اش میرفت که ایرج جونم خیلی باهوش هست حالا بالای ٥٠ سال سنش هست نه سواد داره، نه زبون بلده، نه کاری بلده. از روزی که اومده سوئد تا همین امروز تنها منبع درامدش کمک هزینه از کار افتادگی هست که دولت سوئد از پول مالیات مردم بهش میده.هر کسی اومد خارج بالاخره دست خودش رو به یک جایی بند کرد. فراوون هستن اونهایی که سیاسی بودن و زندانی بودن و وقتی اومدن خارج دیگه نمی خواستن کار سیاسی بکنن و رفتن دنبال درس یا دنبال کاسبی. الان استاد دانشگاه هستن، توی شرکتهای بزرگ کار درست و حسابی دارن، یا کاسبی خودشون رو دارن و پول مفصلی در میارن. ولی این ایرج جون  که مامانش  قربون هوش و استعداد نداشته اش مییرفت از اونجا که واقعا خرمگس بود تو همه این ٢٠ سال فقط ویز ویز کرد.
شنیدم که زنش هر شب بهش فحش میداد که آخه خاک بر سرت کنن همه به یک جایی رسیدن تو ولی هیچ گهی نشدی. ایرج جون هم بهش برخورده بود و گفته بود که حالا می بینی منم میتونم یک گهی بشم. بعد هم نشست با خودش فکر کرد و دو دوتا چهارتا کرد، دید سواد که نداره، تن کار کردن و زحمت کشیدن هم که نداره . خوب چی داره که ازش هم پول در بیاد هم بتونه جلو زن و بچه اش پز بده بگه ببینین من یک گهی شدم؟ دیگه بقیه اش حدس زدنش راحت هست، دید آره آخوندا خوب پول میدن کافی هست ٢٣٠ صفحه اراجیف بنویسی، کلی پول در بیاری. بی بی سی و صدای آمریکا هم دعوتت کنن که همون اراجیف رو تکرار کنی زنت هم برای دوستاش پز بده که دیدین شوهر منم یک گهی شد تو تلویزیون بی بی سی میارنش حرف میزنه.
اینجوری ایرج مگس یا خر مصداقی ویز ویز پرید و رفت نشست رو سنده آخوندا
حالا بشین  دستات رو بمال بهم گه آخوندا رو بخور. بخور دولپی هم بخور یک بشقاب هم پر کن با خودت ببر خونه ویز ویز  
 

رحمت به روح مجاهدین شهید، لعنت بر خمینی و خامنه ای

باز هم پاسدارهای ظلم و سیاهی به مجاهدین قهرمان در شهر اشرف حمله کردند. باز هم مجاهدین مثل شیر ایستادند و کشته شدند ولی سر در مقابل این کثافت ها خم نکردند. رحمت به روح همگی مجاهدین سرافراز. اینها مایه افتخار و سربلندی همه انسانهای شریف دنیا هستند. در زمانه ای که خیلی ها از ترس جان یا برای یکی دو قرون پول خودشون را میفروشند یا در سوراخ موش قایم میشن. این زنان و مردان بزرگ در چشم جلاد زل میزنن، به صورت جلاد و دشمن مردم تف میاندازن و با افتخار می میرند
من ادبیات بلد نیستم و بی ادبم ولی اینجا چون اسم مطهر مجاهدین قهرمان اومد ه، فحش نمیدم و فحش و بد وبیراه را میذارم برای بعد. فقط بگم
لعنت بر خامنه ای که دستور این جنایت را داد
لعنت بر مالکی و پاسدارهائی که خون این قهرمانان رو بر زمین ریختن
لعنت بر سازمان ملل که چشمهاش را بست تا این جنایت اتفاق بیفته
لعنت بر امثال یغمائ و مصداقی و اقبال و جعفری و روحانی و قصیم که زمینه این جنایت را مهیا کردن و همدست خامنه ای شدن
لعنت بر بی بی سی و رادیو فردا و گویا و بقیه این مثلا سایتهای خبری که تلاش میکنن این جنایت و عامل این جنایت رو مخفی نگه دارن

چس در کوهستان

دبیرستان ما ساختمون کوچیکی بود که ده تا کلاس داشت. کلاسها هم اتاقهای کوچکی بود و در هر کلاسی ٤٠ یا ٥٠ نفر شاگرد  بود. کلاس ما فقط یک پنجره کوچک داشت و برای اینکه بتونی از پنجره بیرون رو نگاه کنی باید روی نیمکت می ایستادیم. کوچیک بودن کلاس و تعداد زیاد شاگردها موجب میشد که همه نفس تنگی و سردرد بگیرن. یک بار دبیرمون وسط درس دادن از کمبود اکسیژن بیهوش شد. حالا فکر کنید که تو این کلاس  به این کوچیکی یکی هم می چسید. فکر کنید ناهار آبگوشت خورده باشی با پیاز مفصل، بعد تو راه مدرسه شلغم هم بخری و بخوری، بعد بیای سر کلاس بچسی. یک دفعه همه کلاس میریخت بهم، یکی میرفت روی نیمکت سرش رو از پنجره میکرد بیرون که بتونه نفس بکشه، یکی به دبیرمون میگفت آقا اجازه  هس در کلاس رو باز کنیم هوا عوض بشه. دبیرمون هم در حالی که دماغش رو گرفته بود میگفت برو در رو باز کن بعد هم میگفت خاک بر سرتون چرا شما تربیت ندارین، چرا شعور ندارین، سر کلاس درس نچسین آخه. و خلاصه هر روز چند نوبت همین حکایت تکرار میشد و یک چس همه کلاس رو بهم میریخت و درس رو تعطیل میکرد
حالا من میخوام همین چس رو مقایسه کنم با چس در هوای آزاد و بعد هم دلیلش رو براتون بگم. در نظر بگیرید وقتی مشغول قدم زدن در خیابون هستید و میچسید، حتی اگر دو تا بشقاب لوبیا گرم با سه تا تخم مرغ آب پز هم خورده باشی و چست هم بدبو ترین چس دنیا باشه وقتی در هوای آزاد و تو خیابون میچسی تقریبا هیچ بویی احساس نمیکنی، فقط ممکن هست از سر احتیاط بر گردی پشت سرت رو نگاه کنی که کسی درست پشت سرت نایستاده باشه وبعد به قدم زدن ادامه میدی
حالا اگر همین چس رو در کوهستان ول کنی دیگه اصلا هیچ بویی احساس نمی کنی، حتی دیگه احتیاجی نیست که برگردی و پشت سرت رو نگاه کنی. هیچکس متوجه نمیشه که چسیدی و اصلا انگار نه انگار، یعنی حتی بدبو ترین و گند ترین چس دنیا هم تو کوهستان بی اثر هست و نه کسی احساسش میکنه و نه کسی بهش اهمیت میده. اصلا کسی نمی فهمه که چسیدی
این مقدمه رو طبق معمول گفتم که ربطش بدم به آخوندا و نوچه های آخوندا، یک سری از آخوندا و نوچه هاشون مثل چس توی کلاس درس هستن، بو گند میدن، بوی گندشون رو همه احساس میکنن و مجبور میشن عکس العمل نشون بدن، در و پنجره رو باز میکنن و دماغشون رو میگیرن و اعتراض میکنن که آقا نچس خفه شدیم
ولی یک دسته دیگه از نوچه های آخوندا مثل  ایرج مصداقی وهمنشین بهار مثل چس در کوهستان هستن با همه بوی گندشون اصلا نمی فهمی که کی اومدن و کی رفتن. نه کسی بهشون اهمیت میده و نه  کسی توجهی بهشون داره

برسد به دست همنشین بهار

راستش دیروز که نامه سرگشاده ایرج مصداقی را خواندم گفتم دست به کار بشم و من هم یک نامه سرگشاده بنویسم. امروز دیدم که اتفاقا شما هم نامه دور و درازی نوشتی و برای نامه این بقول خودت نویسنده دلسوخته تبلیغ کردی، این بود که فکر کردم که یک نامه سر گشاده به شما بنویسم که دوست دلسوخته ات هم بخونه.  و اما موارد نامه سرگشاده بی ادبانه من اینهاست
زندانی و زندانی سیاسی در ایران از دوره شاه تا امروز
انتظارات حداقلی در صحنه سیاست ایران
مزایای زندگی در غربت
در مورد این لغت زندانی سیاسی باید بگم این لغت خیلی بی معنی هست. در حکومتهای دیکتاتوری که سیستم قضایی و عدالت نیست نصف بیشتر زندانی ها بیگناه تو زندون هستن و گناهش هم گردن حکومت هست. حالا یکی رو به دلیل سیاسی زندونی میکنن یکی رو به دلیل غیر سیاسی. منظور اینکه حالا هرکسی رو دوره شاه یا دوره خمینی به اسم سیاسی گرفتن و زندان کردن معنیش این نیست که طرف خیلی آدم فهمیده ای بوده یا خیلی مبارز بوده یا هدف والایی داشته. طرف رو با یک کتاب میگرفتن بهش زندان میدادن یا اون یکی همکلاسش یا همسایش سیاسی بود میگرفتن و زندانیش میکردن. همونطور که گفتم این به معنی دیکتاتور بودن سیستم و نبودن عدالت هست ولی به معنی این که همه زندانیهای سیاسی یک پخی هستن نیست. نمونه اش خود شما و این رفیق دلسوخته ات. شما که بقول خودت واسه دست نویس کردن نوشته های شریعتی گرفتنت و تو زندون یا  جلق میزدی یا در مورد جلق زدن فکر میکردی و بحث میکردی و اینقدر این جلق زدن بهت حال میداده که حالا هم بعد از سی سال هنوز یادته. این رفیق دلسوخته ات جناب مصداقی هم که به گفته خودش همه فعالیت سیاسیش این بوده که سی خرداد یک بلندگو دادن دستش که داد بزنه مرگ بر بهشتی. خوب حالا بد بخت رو برای دوتا شعار پشت بلندگو گرفتن زندونی کردن. اینم تو زندون همون درد و مرض شما رو داشته و بعد از چند سال جلق زدن تو زندون بالاخره طاقت نمیاره و مرخصی ازدواج میگیره از زندون میاد بیرون که زن بگیره و به کیر و خایه اش برسه و بعد هم خودش سرش رو مثل بز میندازه زیر و با پای خودش بر میگرده هلفدونی. حالا ما باید تا دنیا دنیا هست چس ناله کردنهای شما ها رو گوش کنیم و بخونیم چون زندانی سیاسی سابق هستین. نه سواد درست و حسابی دارین، نه شغل درست و حسابی دارین، نه حرف درست و حسابی برای زدن دارین. فقط به اعتبار اینکه زندونی سیاسی بودین و با این یا اون همسلول و همبند بودین شدین محقق و متخصص و نویسنده و مفسر سیاسی. هی مدام هم از کون همدیگه میخورین اون به تو میگه پاکترین آدم دنیا تو هم به اون میگی نویسنده دلسوخته
در مورد انتظارات حداقلی در جامعه ما منظور این هست که در کشورهای دیگه برای اینکه مثلا رئیس جمهور یا نماینده یا فلان کوفت و زهر مار بشی باید یک سری نکات مثبت داشته باشی ولی تو جامعه ما ظاهرا همین که نکات منفی نداشته باشی کفایت میکنه مثلا میخوان رئیس جمهور انتخاب کنن میگن این رو انتخاب کنین چون دزد نیست یا فلانی رو چون دروغ نمی گه . حالا این حکایت تو و دوست دلسوخته ات مصداقی هم هست که هی پز بدین که ما برای آخوندا  کار نمی کنیم یا به رژیم چشمک نمیزنیم. نوکر رژیم بودن و عامل رژیم بودن  بدترین کار دنیاس ولی حالا به صرف اینکه تو رفیقت عامل رژیم نیستین که خوب نمیشین. تو دنیا هزار جور آدم کثیف و گند و گه هست که برای دوزار پول و برای معروف شدن هر کونی میدن و هر گهی میخورن. یکی قاچاق زن میکنه، یکی هروئین میفروشه، دزدی میکنه، تقلب میکنه، عضومافیا میشه ولی عامل جمهوری اسلامی هم نیست.  نمیدونم این روزنامه ها و مجلات عصر رو میخونین یا نه، اینجا تو اروپا و آمریکا پر هست از آدمایی که برای معروف شدن کون میدن، زن همدیگه رو میکنن، هزار جور گند و گه کاری میکنن تا مگر روزنامه ای در موردشون دو خط بنویسه و بعد تلویزیون باهاشون مصاحبه کنه تا بتونن داستان زندگیشون رو بفروشن و کتاب در موردش بنویسن و پول و پله ای به هم بزنن. طرف تو هالیوود از اتاق خواب خودش فیلم میگیره و عکس کس و کون زن خودش رو میده به مجلات و روزنامه ها برای معروف شدن. شما و رفیق دلسوخته ات ایرج مصداقی هم مثل همینا هستین مامور آخوندا نیستین ولی برای معروف شدن و پول و پله ای به هم زدن هر کونی حاضرین بدین و هر داستانی حاضرین سر هم بکنین و اگر لازم بشه عکس کس و کون زنهاتون هم برای مجله ها میفرستین و زیرش امضا میکنین زندانی سیاسی سابق
و اما درباره غربت و مزایاش. مسعود بهنود هم مثل تو و رفیق نویسنده دلسوخته ات میمونه. شاید بهنود هم اصلا جزو رفقای دلسوخته باشه. بهر حال بهنود از اون دسته آدمهایی هست که از بس کیری هست حتی یک دوست و رفیق نداره. ولی همیشه در مورد شخصیتهایی که مرده اند و دستشون از دنیا کوتاه هست، از مرضیه گرفته تا شاملو و فروغ و ساعدی، همچین مینویسه که انگار دوست نزدیک هم بودن و حریف گرمابه و گلستان همدیگه. اون بنده خدا ها هم که مردن نمی تونن بگن که بابا ما با این جاکش حتی سلام علیک هم نداشتیم. حالا تو و رفیق دلسوخته ات هم همین هستین از همرزمان و هم بندان و رفقا و یاران زیاد مینویسین ولی ظاهرا همه مردن و از بین رفتن و اعدام شدن. و در نتیجه همه دوستان و همرزمان و یاران خودتون دو نفر هستین و شاید اون بابا عنتر هم تو انگلیس رفیقتون باشه و خلاصه چند نفری به اسم زندانی سیاسی سابق و فعال سیاسی سابق از کون همدیگه میخورین. اینجا تو غربت هم که کسی نیست که بدونه شما ایران چه گهی میخوردین و چه کونی میدادین

خبر خیلی فوری

بر اساس اخبار واصله تمام همکاران بی بی سی فارسی از جمله مدیر مسئول، سردبیر، نویسندگان و تحلیلگران این بنگاه خبری دیشب به بیمارستان منتقل شدند. اخبار رسیده از لندن حاکی از آن است که خبر خارج شدن سازمان مجاهدین خلق ایران از لیست تروریستی آنچنان زوری به کون گردانندگان بی بی سی آورده که بواسیر همشون زده بیرون و باید سریعا تحت مراقبت های ویژه قرار بگیرند
برخی ناظران معتقدند که گردانندگان بی بی سی احتمالا برای علاج بواسیربه تهران اعزام خواهند شد
یک منبع موثق که نخواست نامش فاش شود گفت عبدالکریم لاهیجی را دیده است که برای ابراز همدردی با گردانندگان بی بی سی به بیمارستان آمده بود و گشاد گشاد راه میرفت